تا حالا از این زاویه به دنیا نگاه کرده بودید؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
آنگاه که غرور کسی را له میکنی،
آنگاه که بنده ای را نادیده می انگاری،
آنگاه که کاخ آرزوهای کسی را ویران میکنی،
آنگاه که شمع امید کسی را خاموش میکنی،
آنگاه که حتی گوشت را می بندی تا صدای خرد شدن غرورش را نشنوی!
آنگاه که خدا را می بینی و بنده ی خدا را نادیده می گیری ،
می خواهم بدانم، دستانت را بسوی کدام آسمان دراز میکنی تا برای خوشبختی خودت دعا کنی؟!!
سهراب سپهری
خدایا! نقطه ی پایان دنیایت کجاست؟
من دقیقا همان را میخواهم.....
شاید آخرین نقطه همان جاییست که ایستاده ام!!!
خدایا دلم خیلی برای حس و حال سادگیم تنگ شده
خیلی زود تر از موعدش پشتم خالی شد
خیلی زودتر از موعدش فهمیدم که باید یکه و تنها برم جلو .....
گاهی انسان در زندگی به نقطه ی پایانی میرسد که دیگر چیزی برای از دست دادن ندارد
خدای من بگو که صدایم را میشنوی
بگو هنوز هم کسی هست که مرا بی منت می فهمد
حتی اگر بدترین و بی آبروترین باشم
تنها تو را دارم پس تو .................
خدایا همه اونایی که بدون دلیل قضاوت می کنند رو به خودت میسپرم
بهت اعتماد دارممیدونم ی روز بهشون اثبات میشه که .....
من به عدالتت که به هیچکس رحم نمیکنه اعتماد دارمتنها پشتوانه ام همینهخدایا من به تو اعتماد دارمفقط منتظرم ....
ﻧﺎﻣﻪ ﯾﮏ ﭘﺪﺭ ﺑﻪ ﺩﺧﺘﺮﺵ:
ﺩﺧﺘﺮﮐﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﻧﻤﯿﺠﻨﮕﺪ ﻧﺠﻨﮓ
ﭼﺮﺍ ﺍﺷﮑﻬﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﭘﺎﮎ ﮐﻨﯽ
ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺑﺎﻋﺚ ﮔﺮﯾﻪ ﺍﺕ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﭘﺎﮎ ﮐﻦ
ﺩﺧﺘﺮﮐﻢ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﻧﺎﺯ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﺩﺳﺖ ﻧﯿﺎﺯ ﺩﺭﺍﺯ ﻧﮑﻦ
ﺑﯿﺎﻣﻮﺯ ﺍﯾﻦ ﺗﻮ ﻫﺴﺘﯽ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﻧﺎﺯ ﮐﻨﯽ
ﺩﺧﺘﺮﮐﻢ ﺗﻮ ﺯﯾﺒﺎﺗﺮﯾﻨﯽ
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﻭﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻦ
ﺧﻮﺩﺕ ﺭﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻧﮑﻦ
ﺷﺎﯾﺪ ﮔﺮﯾﻪ ﯾﺎ ﺧﻨﺪﻩ ﺍﺕ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﻌﻀﯽ ﻫﺎ ﺑﯽ ﺍﺭﺯﺵ ﺑﺎﺷﺪ
ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺵ
ﮐﺴﺎﻧﯽ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﻣﯿﺨﻨﺪﯼ ﺟﺎﻥ ﺗﺎﺯﻩ ﻣﯿﮕﯿﺮﻧﺪ
ﺩﺧﺘﺮﮎ ﻣﻦ ﻫﯿﭽﮕﺎﻩ ﺑﺮﺍﯼ ﺷﺮﻭﻉ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺩﯾﺮ ﻧﯿﺴﺖ
ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﮐﻪ ﮐﺮﺩﯼ ﺑﺮﺧﯿﺰ
ﺍﺷﮑﺎﻟﯽ ﻧﺪﺍﺭﺩ
ﺑﮕﺬﺍﺭ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﺑﮕﻮﯾﻨﺪ
ﺧﻮﺏ ﺑﺎﺵ ﻭﻟﯽ ﺳﻌﯽ ﻧﮑﻦ ﺍﯾﻦ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺑﻔﻬﻤﺎﻧﯽ
ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺫﺭﻩ ﺍﯼ ﺷﻌﻮﺭ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ ﺧﺎﺹ ﺑﻮﺩﻧﺖ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻣﯽ ﯾﺎﺑﺪ
ﺯﻣﺴﺘﺎﻥ ﺍﺳﺖ
ﺯﯾﺎﺩ ﻣﯿﺸﻨﻮﯼ ﻫﻮﺍ ﺩﻭ ﻧﻔﺮﻩ ﺍﺳﺖ
ﺑﻪ ﺩﺭﮎ ﮐﻪ ﺩﻭ ﻧﻔﺮﻩ ﺍﺳﺖ ﺗﻨﻬﺎ ﻗﺪﻡ ﺯﺩﻥ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺩﺍﺭﺩ
ﺩﺧﺘﺮﮐﻢ ﺷﺎﯾﺪ ﺷﺎﻫﺰﺍﺩﻩ ﺭﺍ ﻫﻤﻪ ﺑﺸﻨﺎﺳﻨﺪ ﺍﻣﺎ ﺑﺎﻭﺭ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺵ
ﺑﺮﺍﯼ ﭘﺪﺭﺕ ﺗﻮ ﻣﻠﮑﻪ ﻫﺴﺘﯽ
ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯼ ؟
ﺭﻧﺞ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺍﯼ ؟
ﺳﺮﺕ ﮐﻼﻩ ﺭﻓﺖ ؟
ﺍﺫﯾﺘﺖ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ ؟
ﻋﯿﺒﯽ ﻧﺪﺍﺭﺩ ، ﻧﮕﺬﺍﺭ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﺷﻮﺩ
ﮔﺎﻫﯽ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﯾﮏ ﺩﺭﺩ ﺩﺭﺩﻧﺎﮎ ﺗﺮ ﺍﺳﺖ
ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺗﻮ ﺑﺎ ﺍﺭﺯﺵ ﺍﺳﺖ ﺧﺮﺝ ﻫﺮ ﮐﺴﯽ ﻧﮑﻦ
ﺍﺯ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﺮﺩﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﯿﺒﯿﻨﯽ ﻭ ﻣﺘﻠﮏ ﻧﺜﺎﺭﺕ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ
ﺍﺯ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﺮﺩﺍﻥ ﺍﯾﻦ ﺷﻬﺮ ﻣﻤﻨﻮﻥ ﺑﺎﺵ
ﻣﻤﻨﻮﻥ ﺑﺎﺵ ﮐﻪ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﻟﻄﺎﻓﺖ ﺗﻮ ﺭﺍ
ﻇﺮﺍﻓﺖ ﺗﻮ ﺭﺍ
ﺯﯾﺒﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﯾﺎﺩﺁﻭﺭ ﻣﯿﺸﻮﻧﺪ
ﺗﻮ ﻗﺪﺭﺗﻤﻨﺪﯼ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﺿﻌﯿﻒ ﺑﻮﺩﻧﺖ ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮﺕ ﻧﺎﺗﻮﺍﻧﻨﺪ
ﺁﺭﯼ ﻧﺎﺗﻮﺍﻧﻨﺪ
ﺩﺧﺘﺮﮐﻢ ﺗﻮ ﺑﺎ ﺍﺭﺯﺷﺘﺮﯾﻦ ﻣﻮﺟﻮﺩ ﺯﻣﯿﻦ ﻫﺴﺘﯽ
ﻫﯿﭻ ﮔﺎﻩ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻧﮑﻦ . . .
چــــــــــارلـــی
دلــــــــــــــــــت که شکست،
ســـــــــــــــرت را بگیر بـــــــــــــالا ..!
تلافی نکن ، فریاد نزن ، شرمگین نباش.
حواست باشد ؛ دل شکسته، گوشه هایش تیز است..
مبادا که دل و دست آدمی را که روزی دلدارت بود زخمی کنی ،...
مبادا که فراموش کنی روزی شادیش، آرزویت بود…
صبور باش و ساکت.
بغضت را پنهان کن،
رنجت را پنهان تر . . . .
خدایا ! یعنی میرسه روزیکه تو بیای
دستاتو بذاری رو شونه هام بشی هم قد خودم
بعدش من بخوام گله کنم
گریه کنم
داد بزنم
اما تو دستاتو بذاری جلو دهنم بگی
هـــــیــــســـــ !!!
همه ی کابوس ها تموم شد منم و خودت
دیگه کسی نیس
نترس
خودم همه رقم قبولت دارم
در هـــــیاهـــوی زنـــدگـــی دریافــــتمــــ چه دویــدن هاییــــکـــه فـــقـــط پـــاهـــایم را از من گرفـــــتــــ
در حـــالیکـــه گـــویــــی ایـــســـتاده بـــودمــ
چـــه غــــصـــه هـــایــی که فقــــط باعـــث سپـــــیدی مــــــویم شــــــد
در حالــــــــیکه قصـــــــــه ای بـــــــیش نبــــــــود
دریــافــــــتم کســــــی هســـت کــه اگــر "بــخــــواهـــد" مـــیــشـــــود و اگـــر "نه" نمــــیشـــــود
"بـه همـــــــین ســـــادگـــــی"کـــاشــ نه مـــیدویدمــــ و نه غـــصه مـــیخوردمـــ فـــقط او را مـــیخـــواندمـــ
کـــاشــ
خیلی قشنگ نوشته هاتون مرسی ////
واقعااااااااااااااااااااا اااا
وقتی همه چیز روبراه است که امیدواری معنا ندارد ،
امید زمانی ارزشمند است که همه چیز در بدترین شرایط است؛
پس
هیچ وقت نا امید نشو ،
بویژه در اوج تاریکی و تنهایی و تلخی ...
گیله مرد می گفت :
همیشه پیروزی ها به کامیابی منجر نمی شوند،
چه بسیار شکستهایی که اندک زمانی ناراحتی ، اما مدتها
کامیابی بزرگتر و شادی و شعف وصف ناپذیر به دنبال داشته اند ...
لطفن صبور باشید ...
گاهی زندگی سر به سر شما می گذارد لطفن جنبه شوخی اش را داشته باشید ... گاهی هدیه زندگی در چمدانی است که بیرون در گذاشته ، نه در دستهای آشکارش.
" من در برخی از امتحاناتم مردود شدم اما دوستم تمام درسهایش را با موفقیت گذراند.
اکنون او یک مهندس در شرکت مایکروسافت است
و من فقط مالک مایکروسافت هستم ...
بیل گیتس موسس مایکروسافت"
تونل ها ثابت کردند که حتی در دل سنگ هم ، راهی برای عبور هست ...
ما که کمتر از آنها نیستیم ، پس نا امیدی چرا ؟
اگر از پایان گرفتن غم هایت نا امید شده ای ، به خاطر بیاور زیباترین صبحی که تا به حال تجربه کرده ای مدیون صبرت در برابر سیاهترین شبی هستی که هیچ دلیلی برای تمام شدن آن نمی دیدی ...
زندگی یک اثر هنری ست نه یک مسئله ریاضی
بهش فکر نکن
ازش لذت ببر
دو چیز شما را تعریف میکند:
بردباریتان
وقتی هیچ چیز ندارید
و
نحوه رفتارتان
وقتی همه چیز دارید
کافی است لحظات گذشته را رها کرده و برای ثانیه های آینده زندگی کنید. چون رویاهایتان آنجاست و شما فقط و فقط یکبار فرصت زندگی کردن دارید .
آری خورشید ثابت کرد :
حتی طولانی ترین شب نیز با اولین تیغ درخشان نور به پایان می رسد ، حتی اگر به بلندای یلدا باشد ...
بیدار و امیدوار باش
خورشیدی در راه است ...
ویرایش توسط a : 08-14-2014 در ساعت 11:37 AM
زیباترین قسم سهراب سپهری :
نه تو می مانی و نه اندوه و نه هیچ یک از مردم این آبادی
به حباب نگران لب یک رود قسم ،
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت ،
غصه هم می گذرد ،
آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند
لحظه ها عریانند
به تن لحظه خود ،
جامه اندوه مپوشان هرگز .
اميد
هيچوقت به خدا نگوييد: من يك مشكل بزرگ دارم
به مشكلتان بگوييد: من يك خداي بزرگ دارم
آدمایی هستن که
هروقت ازشون بپرسی چطوری؟ می گن خوبم ...
وقتی می بینن یه گنجشک داره رو زمین دنبال غذا می گرده،
راهشون رو کج می کنن از یه طرف دیگه می رن که اون حیوونکی نپره ...
اگه یخ ام بزنن، دستتو ول نمی کنن بزارن تو جیبشون ...
آدمایی که از بغل کردن بیشتر آرامش می گیرن تا از چیز دیگه
همونایین که براتون حاضرن هر کاری بکنن
اینا فرشتن ...
تو رو خدا اگه باهاشون می رید تو رابطه، اذیتشون نکنین...
تنهاشون نزارین، داغون می شن !
همینها هستند که دنیا را جای بهتری می کنند
از دل نوشته هایم ساده نَگذر؛ به یاد داشته باش؛ این «دل نوشته» ها را؛ یک «دل»، نوشته ...!
راستی خدادلم هوای دیروز را کرد
هوای روزهای کودکی را
دلم میخواهد مثل دیروز قاصدکی بردارم
آرزوهایم را به دستش بسپارم تا برای تو بیاورد
دلم میخواهد این بار اگر معلم گفت در دفتر نقاشی تان
هر چه میخواهید بکشیداین بار تنها و تنها نردبانی بکشم به سوی تو
دلم میخواهد …
می شود باز هم کودک شد؟؟
ما آدم های احساساتی
ما آدمهای احساساتی، همیشه محکومیم:
به حماقت:
آن گاه که از فرط محبتمان برای دوستانمان، خانواده مان و تک تک جانوران دور و برمان دل می سوزانیم و در اوج مشغله های شخصی،حساسیم به تک تک اتفاقاتی که پیرامونمان می افتد...
به بدخلقی و بدرفتاری:
آن گاه که کارمان را مانند بچه خود می پنداریم و به هنگام احساس به خطا رفتن مسیر، با تمام مدیران محبوب و غیر محبوب بحث و جدل می کنیم تا کاری که مسوولیت اصلی اش به دوش آن هاست درست و کامل انجام شود...
به بی وفایی:
آن گاه که بعد از دوندگی بسیار وقتی جانی برایمان نمی ماند، به گوشه ای می خزیم تا کسی برای شقه شقه شدمان غصه نخورد و دردسرساز نشویم...
به پرتوقعی:
آن گاه که دلخور می شویم که دوستی هدیه ای که برایش با ذوق خریده ای را به کس دیگری داده است...
به عدم بلوغ فکری:
آن گاه که در و دیوار اتاقتمان را پر کنیم از نقاشی ها و کاردستی های اهدایی کودکان قد و نیم قد...
به جنون:
آن گاه که برای گرفتن حق خود و مردم جلو می افتیم و قربانی می شویم و در لحظه جان دادن هیچ یک از آن مردمان را در صف حمایتمان نمی بینیم...
به...
اما آخر اگر ما آدمهای احساساتی ِاحمق ِبد اخلاق ِ بی وفای پر توقع ِ ناپخته ی مجنون نبودیم، آیا کسی بود که در این دنیای منفعت طلبی، برای دردهای دیگران گریه کند؟! یا آیا کافری بود که برای دفاع از بیت المال مسلمین بر سر مسوول مسلمانش فریاد بکشد؟! یا آیا برای تزیین هدیه ای که بدون چشمداشت خریده شده ساعتها وقت و انرژی گذاشته می شد؟!
یا از زاویه دیگر: آیا کارمندان اداری کسی را داشتند تا برایش شایعه بسازند و ساعتهای کاری شان بگذرد؟!
در هر حال برای تمام ما آدمهای احساساتی، حماقت، بدرفتاری، بی وفای، پر توقعی ناپختگی و دیوانگی مان همه و همه از حسی نشأت می گیرد که در روز ازل محبت نامیده شد وگویا اساس خلقت بر آن پایه ریزی شده بود.
همان حسی که بسته به استفاده درست یا نادرست معجزه گر یا ویرانگر خواهد شد...
ای کاش قبل از محکوم کردن ما آدمهای احساساتی، به کاتالوگ یگانه هر یک از ما هم نگاهی می انداختید شاید ورودی پایانه های مثبت و منفی را، شما، آدمهای معقول، غلط وصل کرده اید!
پی نوشت: ای کاش منابعی چنین عظیم از احساس و انرژی را مفت و مسلم از دست نمی دادم، از دست نمی دادی، از دست نمی دادیم...
ویرایش توسط a : 08-14-2014 در ساعت 12:17 PM
زیاد خوب نباش
زیاد دم دست هم نباش
زیاد که خوب باشی...
دل آدم ها را می زنی
آدم ها این روز ها...
عجیب به خوبی...و
به شیرینی...
آلرژی پیدا کرده اند
زیاد که باشی...
زیادی می شوی
سلام ای غروب غریبانه دل
سلام ای طلوع سحرگاه رفتن
سلام ای غم لحظه های جدایی
خداحافظ ای شعر شبهای روشن
خداحافظ ای شعر شبهای روشن
خداحافظ ای قصه عاشقانه
خداحافظ ای آبی روشن عشق
خداحافظ ای عطر شعر شبانه
خداحافظ ای همنشین همیشه
خداحافظ ای داغ بر دل نشسته
تو تنها نمی مانی ای مانده بی من
تو را می سپارم به دلهای خسته
تو را می سپارم به مینای مهتاب
تو را می سپارم به دامان دریا
اگر شب نشینم اگر شب شکسته
تو را می سپارم به رویای فردا
به شب می سپارم تو را تا نسوزد
به دل می سپارم تو را تا نمیرد
اگر چشمه واژه از غم نخشکد
اگر روزگار این صدا را نگیرد
خداحافظ ای برگ و بار دل من
خداحافظ ای سایه سار همیشه
اگر سبز رفتی اگر زرد ماندم
خداحافظ ای نوبهار همیشه
تو این فکر بودم که با هر بهونه
یه بار آسمونو بیارم تو خونه
حواسم نبود که به تو فکر کردن
خود آسمونه خود آسمونه
تو دنیای سردم به تو فکر کردم
که عطرت بیاد وبپیچه تو باغچه بیای
و بخندی تو باز خنده هاتومثل شمعدونی بزارم رو طاقچه
به تو فکر کردم به تو آره آره به تو فکر کردم که بارون بباره به تو فکر کردم دوباره دوباره
به تو فکر کردن عجب حالی داره تو و خاک گلدون با هم قوم وخویشین
من و باد و بارون با هم رفیق صمیمیم
از این برکه باید یه دریا بسازیم
یه دریا به عمق یه عشق قدیم" onclick="replacer_hook(146)" target="_blank" href="http://forum.moshaver.co/f140/%D9%BE%DB%8C%D8%AF%D8%A7%20%D8%B4%D8%AF%D9%86%20%D8%B9%D8%A7%D8%B4%D9%82%20%D9%82%D8%AF%DB%8C%D9%85%DB%8C-38751">عشق قدیمی
دوست داشتم با تمام وجودم عزیزم
هنوزم تو رو دوست دارم
الهی همیشه کنارتو باشم الهی همیشه بمونی کنارم
به تو فکر کردم
به تو آره آره به تو فکر کردم
که بارون بباره به تو فکر کردم دوباره دوباره
به تو فکر کردن عجب حالی داره
ویرایش توسط a : 08-14-2014 در ساعت 03:15 PM
[replacer_a]
در روزگار غریبی که سزای خوب بودن,خنجر از پشت خوردن است....پس بزن که سزای من,از درد به خود پیچیدن است
بزن که یک عمر تکرار اشتباه ,داستان تکراری زندگی ام شده است...
بزن که من ادم نمیشوم
بزن تا که احساسات گرانم را به بهایی ارزان نفروشم دیـگــــــــــــر
بزن که سزای قلب ساده ی من,همین خنجرهای به زهر اغشته ی توست....
بزن تا شاید فهمیدم که همیشه خوب بودن,خوب نیست و گاهی باید بد بود,بد...
فرو کن خنجرت را نارفیق ,تا که دردش بیدارم کند از خوابی که در ان همه را خوب می بینم
بزن ,بزن که سزایم مـــــــــــــــــرگ است..................
درد
چه زیبایند بعضی واژه ها
دل,عشق,محبت,سکوت,غم,درد,بی کسی وتنهایی...
اما
دریا رفته میداند مصیبت های توفان را...
وتوخوب میدانی که این واژه ها ی زیبا و دلفریب
گاه میسوزانند تا ژرفای وجودت را...
وذوب میکنند
حتی استخوان هایت را...
لحظه هایت را به تلخی میکشانند
ولبخندت را میگیرند
وباخودت بیگانه ات میکنند...
واحساساتت را خفه میکنند
نفست را بند می اورند
تپش قلبت را به کندی می کشانند
وسکوت را بر صورت رنگ پریده ات, فرمانروا میکنند...
و
انگار قرن هاست که مرده ای...
درد را از هرطرف بخوانی درد است...
داستان جنگل سبز
گرگ جوانی در نزدیکی جغد دانایی زندگی میکرد...شنیده بود بارها که جغد دانا میگفت:هرچقدر هم گرگ باشی عاقبت به تیر خزان گرفتار خواهی شد....تصمیم گرفت تا به هیچ کس ظلم نکند....
تاپس از مرگش همه به نیکی از او یاد کنند....تازنده بود به کسی ظلم نکرد.همه فراموش کردند
که این همان گرگ تیز چنگ ودندان است که دست تقدیر اورابه حراست از جنگل سبز گماشته است...
شبها بجای کمین کردن برای شکار,کمین میکرد تا مبادا روباهی,شغالی ویا کفتاری خواب خوش را از
چشمان اهویی بگیرد....
روزگاری جنگل سبز جنگل خاطره ها بود...
حال که از مرگ گرگ سالیانی میگذرد...
روباه صفتان وکفتار پیشگان بر سر جانشینی گرگ بر یکدیگر تیغ و چنگال و دندان کشیده اند...
واما
جغد دانا با خود چنین زمزه میکرد....
نیاید روزگاری که بمیرد گرگی یا شیری
رسد قدرت به روباهی وکفتاری و یا پیری
[replacer_a]
در من کودکی هست
ایستاده بر بامِ خانه با دستهایِ باز با میل وحشیانه به پرواز در من کودکی هست نشسته بر لب حوضی قدیمی...زیرِ پلکهایش موجی از ماهی و دریا و ساحلی حقیقی در من یک کودک جسور از تهِ تاریکی خیز بر میدارد در آغوش میگیرد کسی را که از تنهایی ترس دارد کسی را که اندوهِ چشمهایش را هیچ کس دیگر ندارد کودکی که هر شب وقتِ خواب میپرسد گنبدِ به این کبودی چرا من بودم و تو نبودی ؟
[replacer_a]
دنـیـا را وارونـه مـی خـواهـم ...
آدم هـا را..اتـفـاق هـا را ... نرسـیـدن هـا...نتـوانـسـتـن هـا...نخـواسـتـن هـا را نـیـز ...! دلـم مـی خـواهـد... رویـاهـا از سـر و کـول هـم بـالا بـرونـد... مـردمـان بـخـنـدنـد از تـه دل ...
مـی خـواهـم هـرکـسـی دسـت دراز کـنـدو... سـتـاره خـودش بـچـیـنـد از آن بـالا...
مـی خـواهـم دیـگـر سـر بـه تـن هـیـچ غـصّـه ای نـبـاشـد...!!
یک مَن خاک نشسته روی زندگی
و کسی نیست
زندگی ما را تکانی بدهد
حالا من مانده ام و این همه غبار
که چشمِ روزهایم را گرفته
و نمی گذارد آفتاب را ببینم ...
زندگی در حال بارگیری است ، لطفا صبر کنید !
سرعت خوشبختی بسیار کم است ، تا زندگی ات لود شود عمرت تمام شده . . . !
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)